هیچ کس فکرش رو هم نمیکرد نوزادی که توی یکی از اتاقهای یه مسافرخونه محقر، توی یه شهرک حوالی مرز اتریش و آلمان به دنیا اومد، یه روز دنیا رو اینطور به هم بریزه و آتیش یکی از ویرانگرترین جنگهای تاریخ رو روشن کنه.
آدولف هیتلر، فرزند یه کارمند دونپایه گمرک بود و تا جوونی، نه رنگ ثروت رو دید و نه موفقیتی رو به دست آورد که بتونه بهشون افتخار کنه. اما همین روستازادهای که بارها و بارها زمین خورد و از رویاهاش دور شد، اما یک روز بالاخره جانشین بیزمارک و پرزیدنت هایندنبورگ شد.
۲۴ سال بعد از تولد هیتلر، یعنی بهار ۱۹۱۳، هیتلر که هیچ وقت نتونسته بود مرد رویاهای خودش باشه و به عنوان یک نقاش یا معمار ستایش بشه، وین رو برای همیشه ترک کرد و راهی آلمان شد. خودش میگه قبلش همیشه آلمان بوده و با دست خالی، بدون پول، خانواده، دوست یا حتی مهارتی که بتونه نونی ازش در بیاره، راهی خاکی شده که خودش رو همیشه متعلق به اون میدونسته. از طرف دیگه، هیتلر که هیچ وقت توی درس به هیچ جا نرسیده بوده، باید خدمت سربازی رو توی اتریش میگذرونده و از اونجا که حاضر نبوده برای یهودیها و اسلاوا خدمت کنه، خودش رو به سرزمینی میرسونه که بتونه توی او، کنار به قول خودش آریاییها نفس بکشه.
تاریخنگارا میگن بذرهای امپراتوری آدولف هیتلر توی جنگ جهانی اول کاشته شده بود؛ یعنی همون روزایی که پیشوای آینده آلمان، چیزی جز یه سرباز داوطلب توی ارتش این کشور نبوده. تابستون ۱۹۱۴، جنگ جهانی اول شروع میشه و هیتلر بعدها میگه به زانو افتاده بوده و خدا رو شکر میکرده که فرصت زندگی کردن در توی این شرایط رو بهش داده. البته منظور هیتلر همین فرصت خدمت کردن به عنوان یه سرباز آلمانی بوده.
با شروع جنگ، هیتلر به عنوان یه داوطلب، وارد جبهه میشه و اونقدر خوب توی لباس رزم عمل میکنه، که توی جبهه غرب، سرجوخه میشه. اون توی ۴۷ نبرد به عنوان دونده پیامرسان خدمت میکنه و بخاطر شجاعتش صلیب آهنین رو هم میگیره؛ نشانی که معمولا به سرجوخهها داده نمیشده.
شاید هرکس دیگهای جای هیتلر بود، به این نشان حسابی مینازید، اما اون بعد از قدرت گرفتنش، چیز زیادی در مورد این افتخار نمیگه. دلیلش شاید به نظر عجیب برسه، اما برای هیتلری که از همون بچگی از یهودیها متنفر بوده، پنهان کردن یه افتخار بخاطر اینکه یه یهودی باعث و بانیش بوده، زیادم عجیب نیست. اون با تشویق یه ستوان یهودی این مدال رو میگیره و بخاطر همین هیچ وقت به مدالی که میگیره نمینازه.
هیتلر توی سالهای جنگ، جراحت جدیای که مجبور بشه بخاطرش از جبهه دور بمونه برنمیداره. اما خوششانسی این سرباز بالاخره سیزدهم اکتبر ۱۹۱۸ تموم میشه. اون روز ارتش بریتانیا گلولههایی با گاز سمی کشنده رو پرتاب میکنه و خیلی از همقطارای هیتلر، جونشون رو بخاطر این گلولهها از دست میدن. هیتلر به طرز معجزهآسایی نمیمیره، اما مشکلات تنفسی و بینایی شدیدی پیدا میکنه و توی شرایط خیلی سخت، خودش رو به درمانگاه میرسونه. چند هفته بعد، بیناییش برمیگرده اما رویاهاش، یه بار دیگه نابود میشه.
هیتلری که با آرزوی پیروزی مقتدر آلمان وسط تیربارون جنگ جهانی پیامرسان بوده و این کار رو خیلی خوب و با شجاعت انجام میداده، میفهمه که توی همین روزهای دور بودنش از جبهه، آلمان شکست رو پذیرفته و دیگه خبری از امپراتوری آلمان هم نیست. شورشیا و کمونیستا پایتخت رو گرفتن، قیصر ویلهلم هم برای نجات جونش به هلند فرار کرده. اینجوری میشه که حکومت جمهوری توی آلمان پا میگیره. حکومتی که هیتلر هیچ وقت نمیتونه نفرتش ازش رو پنهان کنه. چطور میتونسته با این جمهوری کنار بیاد؟ اون بخاطر آلمان مقتدر میجنگیده و جمهوریخواها به جای جنگیدن برای آلمان و نژاد برترش، به متفقین تسلیم شده بودن و شکست رو بعد از اون همه پیشروی پذیرفته بودن!
برای هیتلر ۲۹ ساله که تازه از بیمارستان مرخص شده بوده، صلح پرهزینه با متفقین یه فاجعه تمام عیار بوده. اون کمونیستها رو بخاطر خیانت به آلمان و واداشتن متفقین به تسلیم مقصر میدونسته. متفقین هم که با کمک ایالات متحده جنگ رو برده بودن، نوامبر ۱۹۱۸ یه هدف عمده داشتن؛ میخواستن مطمئن باشن که آلمان هیچ وقت اونقد قوی نمیشه که بتونه همچین جنگی رو باز راه بندازه.
سیاستمدار بریتانیایی، سر اریک گدس تو روزای آخر جنگ گفته بوده آلمانیها قراره چلونده بشن ، همانطور که یه لیموترش رو میچلونن تا هستههاش بیرون بیاد.» شاید این جمله زیادی اغراقآمیز به نظر برسه اما این اتفاق واقعا برای آلمان میافته. کشوری که توی جنگ اونقدر با اقتدار پیش میرفت و سربازای دشمن جرات وارد شدن به خاکش رو پیدا نکرده بودن، تو سالهای بعد از توافق ورسای، یعنی بعد از همون توافق با متفقین، به چیزی که اریک گدس میگفت خیلی هم بیشباهت نبوده.
ژوئن سال ۱۹۱۹ حکومت آلمان، یعنی همون جمهوری تازه از راه رسیده، معاهده ورسای رو امضا میکنه. معاهدهای که بخاطرش نه تنها کلی زمین رو از دست میده و کلی غرامت میپردازه، بلکه مجبور میشه تغییراتی رو توی سیاست داخلیش هم ایجاد کنه. مثلا آلمان مجبور میشه بخاطر خواست متفقین خدمت نظام وظیفه رو ملغی کنه و ارتشش رو به کمتر از صدهزار نفر سرباز حرفهای محدود کنه. باور کردنش سخته. ما داریم از قدرتمندترین ارتش جنگ جهانی اول حرف میزنیم که نابود میشه. این نابود شدن ارتش رو وقتی که کنار غرور آلمانیها بذاریم میشه حس کرد که چه اتفاق واقعا بدی رخ داده برای آلمانیها.
آلمانیهای شکست خورده، حتی پیش از اونکه به ورسای وارد شن هم میدونستن با چه جهنمی روبرو میشن. رهبرای فرانسه دستور داده بودن قطارهای حامل هیات نمایندگی آلمان، با سرعت ۱۶ کیلومتر در ساعت توی نواحی روستایی حرکت کنن تا آلمانیها بتونن خرابیهایی که مسببش بودن رو به وضوح ببینن.
با اونکه توی جنگ جهانی اول، خاک آلمان درگیر هیچ جنگی نشده بوده، اما جنگ اقتصاد این کشور رو نابود و زندگی رو برای مردمش سخت کرده بود. دیگه دارو و زغال سنگی براشون نمونده بوده و از اونجا که غذای مردمش هم به واردات بسته بوده، زیر فشار متفقین دیگه غذایی هم برای مردم از جنگ برگشته آلمان وجود نداشته. حالا آلمان مونده بودن و قحطی، بیکاری و پول بیحساب و کتابی که باید به متفقین پرداخت میشد. تو این روزا، حتی مردن هم پایان خوشی برای آلمانیها نداشت. اونا دیگه چوبی نداشتن که باهاش تابوت بسازن. آلمانیها جنازهها رو مینداختن توی گورای دستهجمعی و جنازه بچهها رو هم توی جعبههای مقوایی میذاشتن.
این میشه که آلمانیها، تصمیم میگیرن جلوی متفقین و خواستههاشون مقاومت کنن. اما انگار مقاومت هم راه نجات آلمانیها نبوده. اونا دیگه غرامتی نمیدن، اما اوضاعشون بازم بدتر میشه. سربازای فرانسوی و بلژیکی تلافی میکنن و آلمانیهای خرابکار و دستگیر و اعدام میکنن. پولا و جنسای این مردم رو ضبط میکنن و کارگرای راهآهنشون رو هم بیکار میکنن. آلمان دیگه واقعا راهی برای نجات نداشته. مستاصل میشه! فکر میکنه چاپ اسکناس میتونه این مردم گرسنه رو نجات بده. شاید باورتون نشه اما او روزا ۱۳۳ چاپخونه دولتی با ۱۷۸۳ دستگاه چاپ، شب و روز مشغول تولید پول کاغذی بودن.
رقم عجیبی رو میخوایم بگیم. رقمی که شاید با چند بار گوش کردن این کلمات هم باورش براتون سخت باشه. سال ۱۹۱۹، ۹ مارک آلمانی به اندازه یک دلار آمریکا میارزیده اما فقط چهار سال بعد، یعنی سال ۱۹۲۳ چهار تریلیون مارک به اندازه یه دلار ارزش داشته. آره! چهار تریلیون مارک.
دولت آلمان چکار میکنه؟ به نابود کردن اقتصاد این کشور ادامه میده و همچنان مارک چاپ میکنه. اونا حتی ذخیره کاغذ رو هم تموم میکنن و مجبور میشن روی چرم ،کتون و ابریشم پول چاپ کنن. تورم پاشو روی گلوی آلمانیها میذاره. اونا صبح از خواب بیدار میشدن و شب که میخواستن بخوابن، قیمتا از صد برابر هم بیشتر شده بوده. کارگرا میخواست چندرقاز حقوقشون رو بگیرن اما برای حمل کردنش باید گاری با خودشون میبردن. کارخونه دارا روزی دوبار به کارگراشون حقوق میدادن و بین روز که میشده، یه مرخصی کوتاه میدادن تا قبل از اونکه قیمتا بالاتر بره، برن و برای خونوادهشون مواد غذایی بخرن.
هیشکی نه تنها توی آلمان، که تو هیچ جای اروپا همچین تورمی رو ندیده بوده. اونقدر پول آلمانی بی ارزش شده بوده که باهاش دیوار رو کاغذ دیواری میکردن یا سوراخای سقف رو بند میآوردن. اونا حتی به جای خریدن هیزم، پول میسوزوندن، چون ارزش اون همه پول، از چهار تا تیکه چوبم کمتر بوده. یه زن آلمانی میگفته دزدی که سبدش رو برده، پولای توی سبد رو ریخته بیرون، چون اصلا اون همه پول، ارزش بردن نداشته.
معاهده ورسای به جای اونکه آلمان رو نجات بده، ازش یه باتلاق میسازه. باتلاقی که توش خشم و ملیگرایی افراطی نازی، ریشه میدوونه.
بعد از جنگ، هیتلر دیگه نه یه سرباز شجاع بوده نه یه نقاش خوب؛ اون بازم به نقطه صفر زندگیش میرسه و تصمیم میگیره عضو حزب کارگران آلمان بشه. اون سال ۱۹۱۹، رسما عضو این حزب میشه و زندگیش رو به مسیر تازهای وارد میکنه.
آنتوان درکسلر پایهگذار حزب کارگران آلمان، درست مثل هیتلر یه ضدیهود بوده که از کمونیستای مملکت فروش هم دل خوشی نداشته. اون به هیتلر میگه مسئولیت تبلیغات و روابطعمومی حزب کوچیکش رو به عهده بگیره. هیتلر هم دست به کار میشه و اونقد با آب تاب اعلامیههای سرخ و سیاهش رو طراحی و منتشر میکنه، که کلی آدم به جلسات حزب کشیده میشن. این آدما بخاطر اعلامیهها میان، اما چیزی که نگهشون میداره و دوباره اونجا میکشوندشون، اعلامیهها نبوده، خود هیتلر بوده!
هیتلر شم تبلیغاتی بینظیری داشته. مثلا میدونسته اگه دیر بیاد، بیشتر بهش توجه میشه؛ یا میدونسته که اگه جمعیت رو منتظر بذاره، وقتی آدما میان توی جلسه دیگه تمرکزی براشون نمیمونه که بخوان حرفاشو کنکاش کنن و بیبرو برگرد برای هر چی میگه کف میزنن. او توی جلسات از یک جهتِ کاملا دور از انتظار وارد میشده و با یه چهره سرد و خشک، درحالیکه سه محافظ جلوش بودن و سه محافظ دیگه پشت سرش مثل یک نظامی پهنای سالن را طی میکرده.
این میشه که فقط توی چند ماه، اعضای حزب از حدود صد نفر به هزار نفر میرسن. بعد هیتلر اسم حزب رو تغییر میده. به نظرش «حزب کارگران ناسیونال سوسیالیست آلمان» اسم بهتری بوده. عبارت «ناسیونال سوسیالیست رو میشده به نازی کوتاه کرد و هیتلر فکر میکرده این اسم مردم پسندتره.
هیتلر تاسیس حزب نازی رو سال ۱۹۲۰ توی یه جلسه اعلام میکنه و از همون وقت اسمش رو به «آدولف هیتلر، پیشوا» تغییر میده. بعد هم علاوه بر رنگ سرخ از یه صلیب شکستهی رنگ سیاه که توی زمینه سفید بوده استفاده میکنه و پرچم حزبش رو میسازه. حزب نازی، کم کم به حکومت فشار میاره تا صلح ورسای را ملغی کنه و حق شهروندی آلمان رو تنها به آلمانیهای آریایی بده.
یازدهم نوامبر ۱۹۲۳ از نظر هیتلر وقت خوبی برای به چنگ آوردن قدرت بوده. اون روز پنجمین سالگرد تسلیم آلمان به متفقین بوده و ترتیب دادن یه شورش توی اون تاریخ میتونسته غرور ملی مردم رو نشونه بگیره؛ اما بخطار یه سری چیزا، هیتلر تاریخ را به هشتم نوامبر تغییر میده؛ یعنی روزی که قرار بوده گردهمایی بزرگی توی حومه مونیخ برپا بشه و سه رهبر مهم حکومتی اونجا حاضر شن.
اون شب به دستور هیتلر ۶۰۰ سرباز گروه ضربت محل جلسه رو محاصره میکنن و بعد از نمایش قدرت نازیها هیتلر تصمیمش برای تشکیل دیکتاتوری رو علنی میکنه. انقلاب آلمان بالاخره اتفاق میافته، اما سرنوشتش چیزی نمیشه که هیتلر فکرش رو میکرده.
کودتای نازیها، برخلاف پیشبینیهای هیتلر شکست میخوره و خیلی از نازیهایی که توی کودتا شرکت داشتن، برای اینکه دست پلیس نیفتن از آلمان فرار میکنن. اما هیتلر جایی نمیره و دو روز بعد از شورش بازداشت میشه. هیتلر و ژنرال لودندورف و هفت شرکت کننده دیگهی کودتا، دادگاهی میشن. اما دادگاهی که اونا رو به اتهام خیانت به کشور محاکمه میکنه، بیشتر به یه تریبون برای بیانیههای اونا شبیه بوده. البته هیتلر تبرئه نمیشه؛ اما حکم خاصی هم بهش نمیدن. براش ۵ سال حبس در نظر میگیرن و دست آخر هم فقط ۹ ماهش رو میگذرونه؛ اونم نه تو شرایط سخت!
هیتلر توی همون روزا، نوشتن کتاب نبرد من رو شروع میکنه. کتابی که دو سال بعد از کودتا منتشر میشه، اما کسی بهش نگاهی نمیکنه. البته نبرد من، همیشه گوشه کتابفروشیها خاک نمیخوره. وقتی هیتلر دیکتاتوری آلمان رو بنا میکنه، این کتاب به کتاب مقدس آلمانیها تبدیل میشه. اونا خواسته یا ناخواسته مجبور میشن حداقل یه نسخه از نبرد من رو توی خونه بیارن و حتی قبل از قانونی شدن ازدواج زوج های جوون آلمانی، حکومت مجبورشون میکنه که نبرد من رو بخرن و بخونن. و این سرآغاز تغییرات زیادی میشه که جنگ دوم جهانی نتیجه اونهاس.
شکست کودتای هیتلری با کم شدن فشار متفقین روی آلمان و پا گرفتن صنعت و روشن شدن موتور اشتغال توی این کشورِ شکست خورده همزمان میشه. حالا دیگه هیشکی گوش شنوای هیتلر و همقطاراش نبود تا پیام نفرت نازیها رو با صدای بلند تکرار کنن. مردم آلمان، دیگه وسط قحطی و فقر نبودن و امیدوارتر از اون به نظر میرسیدن که همراه هیتلر، جمهوریخواهها رو نفرین کنن.
هیتلر دو هفته بعد از آزادیاش، با دکتر هاینریش هِلد، صدراعظم باواریا ملاقات میکنه و بهش قول میده که در صورت گرفتن مجوزِ دوباره برای حزب نازی، در چارچوب قانون عمل کنه. این مجوز از این نظر مهم بود که فعالیت این حزب بعد از کودتا غیرقانونی اعلام شده بود. صدر اعظم هم که فکر میکنه هیتلر یال و کوپالش رو از دست داده، بهش اجازه فعالیت دوباره رو میده و بساط نابود شدن دموکراسی رو با دست خودش فراهم میکنه.
هیتلر دوباره گردهماییها رو تشکیل میده و جلسه برگزار میکنه و بعد از یک گردهمایی شلوغ و جنجالی در فوریه ۱۹۲۵، دوباره حزب رو به جایی میرسونه که قبل از کودتا بوده. حالا وقتش بوده که هیتلر، خودش و نازیها رو به بدنه حکومت جمهوری بکشونه.
انتخابات پارلمان ۱۹۲۸ ، اولین و بهترین فرصت برای نازیها بوده تا از راه قانونی به قدرت برسن. اما یه بار دیگه، پیشوای آینده آلمان ناکام میمونه و حزبش فقط سه درصدِ آراء رو به دست میاره و ضعیفترین حزب آلمان توی اون روزا شناخته میشه.
درسته که مردم آلمان تو روزای انتخابات نازیها رو جدی نمیگرفتن، اما تغییرات سیاسی و اقتصادی کشورهای دیگه، باز هم به داد هیتلر میرسه. یکسال بعد از شکست حزب نازی توی انتخابات، بحرانهای اقتصادی آمریکا باعث میشه که این کشور وامهایی که به آلمان داده بوده رو ازش طلب کنه و بخاطر پس دادن همین وامها، آلمان دوباره فقر و گرسنگی رو به خودش میبینه. حالا نوبت هیتلر و همسنگراش بوده که دوباره دست روی احساسات آلمانیها بذارن و از ناامیدی و هراس که با فقر و قحطی به این کشور برگشته بوده حسابی استفاده کنن.
همین موضوع باعث میشه که دوباره خیلی از آلمانیها پشت هیتلر در بیان و فکر کنن که نازیها توی اون شرایط، تنها راه نجات این کشور هستن. اونها اینبار بین بد و بدتر، به خیال خودشون بد رو انتخاب میکنن.
اون روزا همونطور که گفتیم، نظام جمهوری، آلمان رو اداره میکرده و هیتلر هم برای گرفتن قدرت، چارهای جز وارد شدن به بدنه این نظام نداشته. گفتیم که کودتای نازیها راه به جایی نبرده بوده و انتخابات ۱۹۳۰، رایشتاک یا مجلس نمایندهها، بهترین فرصت برای رسیدن اونا به قدرت بوده. اونا توی این انتخابات دوم میشن و ۱۰۷ کرسی به دست میارن. اما قطعا این کافی نبوده. این میشه که هیتلر، خیال صدراعظم شدن رو به ذهنش راه میده و برای رسیدن به این صندلی، هر کاری میکنه.
مشاوران هایندنبورگ، رئیس جمهور پیر آلمان، بهش اصرار میکنن تا هیتلر را به عنوان صدراعظم انتخاب کنه، اما هایندنبورگ زیر بار نمیره. اون قبلا ها گفته بوده که تنها شغلی که حاضره به هیتلر پیشنهاد بده، لیسیدن تمبرهایی هست که عکس هیندنبورگ روشون چاپ شده. اما بالاخره این پیر سرسخت هم مجبور میشه زیر فشار نازیها و مجلسیها و حکومتیها کوتاه بیاد و روز ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳ هیتلر رو به عنوان صدراعظم معرفی کنه.
وقتی هیتلر صدراعظم میشه، تصمیم میگیره حزب کمونیست رو از میدون بهدر کنه و اونقدر به رئیسجمهور فشار میاره که این حزب رو غیرقانونی میکنه. هیتلر ادعا میکرده غیرقانونی شدن این حزب به نفع مردمه و با همین ادعاها، قانونهای تازهای رو هم وضع میکنه. این قانونها، آزادیهای اساسی مثل آزادی بیان، مطبوعات و آزادیهای اجتماعی رو لغو میکنن و دولت اختیار باز کردن نامهها و تفتیش بدون مجوز خانهها رو از این طریق پیدا میکنه. بعدش هم سعی میکنه اختیارات دولت را بیحد و مرز کنه چون تردیدی نداشته که خیلی زود، خودش بر صندلی همین رئیس جمهور خواهد نشست. بخاطر همین به مجلسیها فشار میاره تا اختیاراتی فراتر از قانون اساسی رو برای دولت وضع کنن و با ایجاد این تغییرات، «آلمان دموکراتیک» درست چند سال بعد از شکل گرفتنش نفسای آخر رو هم میکشه و دیکتاتوری دوباره روی کار میاد.
دو ماه بعد از مردن هایندنبورگ، هیتلر با استفاده از اختیارات بیمرزش، سمت ریاست جمهوری و صدراعظمی رو یکی میکنه و امپراتوری که ادعا میکرده قراره هزار سال دوام بیاره رو برپا میکنه.
اگر آدولف هیتلر وجود نداشت، رایش سوم هم هیچ وقت به وجود نمیاومد. رایش سوم یا به قول نازیها رایش هزار ساله، روز سیام ژانویه ۱۹۳۳ متولد میشه و اگرچه هیتلر لاف میزده که قراره این امپراتوری هزار ساله بشه، اما فقط ۱۲ سال دوام میاره.اما همین ۱۲ سال دوران پرفراز و نشیبی میشه که مهمترین بخشش، جنگ جهانی دوم میشه.